اشعار محمدکاظم کاظمی

جهان در قرن نو بر صفحۀ تقویم می‌رقصد / محمدکاظم کاظمی

 

در حال و هوای تغییرات سیاسی افغانستان:

 

به‌زودی قدرت بی‌قدرتان تسلیم خواهد شد
به جایش دولت بی‌دولتان تحکیم خواهد شد

جهان در قرن نو بر صفحۀ تقویم می‌رقصد
وطن آمادۀ برگشتن تقویم خواهد شد

نصیب مردمان تخت سلیمان و دَم عیسی
نصیب ما همان چاقوی ابراهیم خواهد شد

به قانون خدا نان حلالی بود مردم را
که آن هم با قوانین بشر تحریم خواهد شد

قرانی مانده از قرنی غریبی در کف ملت
که بین دزد خوب و دزد بد تقسیم خواهد شد

به تنظیمات اصلی بازمی‌گردد بشر آخر
و روی حالت «بل هم اضل» تنظیم خواهد شد

خدا می‌گوید آن چیزی که من گفتم نشد انسان
ملک می‌گوید آن چیزی که ما گفتیم خواهد شد

283 0 5

و کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است / محمدکاظم کاظمی

و کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است
باد با قافله دیری است که سرسنگین است

گفت: با زخم جگرکاه قدم باید سود
بر نمکپوش ترین راه قدم باید سود

گفت: ره خون جگر می‌دهد امشب همه را
آب در کاسه‌ی سر می‌دهد امشب همه را

سایه‌ها گزمه‌ی مرگند، زبان بربندید
بار، دزدان به کمینند سبک‌تر بندید

مقصد آهسته بپرسید، کسان می‌شنوند
پر مگویید که صاحب قفسان می‌شنوند

گردباد است که پیچیده به خود می‌خیزد
از پس گردنه‌ی کوه احد می‌خیزد

نه تگرگ است، که آتش ز فلک می‌جوشد
و ز خشکای لب رود، نمک می‌جوشد

زنده‌ها از تف لبسوز عطش، دود شده
مرده‌ها در نفس باد، نمکسود شده

دشت سر تا قدم از خون کسان رنگین است
و کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است

***

خسته‌ای گفت که زاریم، ز ما در گذرید
هفت سر عائله داریم، ز ما درگذرید

گفت: گفتند و شنیدم گذر پر عسس است
تا نمکسود شدن فاصله یک جیغ رس است

چیست واگرد سفر، جز دل سرد آوردن؟
سر بی‌دردسر خویش به درد آوردن

پای از این جاده بدزدید که مه در پیش است
فتنه‌ی مادر فولاد زره در پیش است

پای از این جاده بدزدید، سلامت این است
نشنیدید که گفتند سفر سنگین است؟

***

و چنان رعد شنیدم که دلیری غرید
نه دلیری، که از این بادیه شیری غرید

گفت: فریادرسی گر نبود، ما هستیم
نه بترسید، کسی گر نبود، ما هستیم

گفت: ماییم ز سر، تا به شکم محو هدف
خنجری داریم، بی‌تیغه و بی‌دسته به کف

نصف شب خفتن ما، پاس دهی‌های شما
بعد از آن، پاس‌دهی‌های شما، خفتن ما

الغرض ماییم بیداردل و سرهشیار
خنجر از کف نگذاریم، مگر وقت فرار...
 
*** 

و کسی گفت: بخسبید، فرج در پیش است
کربلا را بگذارید که حج در پیش است

گفت: ایام برات است، مبادا بروید
وقت ذکر و صلوات است، مبادا بروید

گفت: ما از حضراتیم، به ما تکیه کنید
مستجاب ‌الدعواتیم، به ما تکیه کنید

گفت: جنگ و جدل از مرد دعا مپسندید
ریگ در نعل فروهشته‌ی ما مپسندید

بنشینید که آبی ز فراتی برسد
شاید از اهل کرم خمس و زکاتی برسد

سفره باید کرد ... اما علم رفتن را
روضه باید خواند تا آب برد دشمن را

 ***

الغرض در همه‌ی قافله، یک مرد نبود
یا اگر هم بود، شایسته‌ی ناورد نبود

همه یخ‌های جهان را، همه را سنجیدیم
مثل دل‌های فرومرده‌ی ما سرد نبود

رنج اگر هست، نه از جاده، که از ماندن‌هاست
ورنه سرباخته را زحمت سردرد نبود

آه از آن شب، شب عصیان، که در این تنگ‌آباد
غیر آواز گره‌خورده‌ی شبگرد نبود

آه از آن پیکار، کز هیبت دشمن ما را
طبل و سرنا و رجز بود و هماورد نبود

یادگار - آن علم سوخته - را گم کردیم
آخرین آتش افروخته را گم کردیم

درِ هفتاد رقم بتکده واشد از نو
چارده کنگره‌ی طاق، بنا شد از نو

آنچه آن پیر فروهشت، جوانان خوردند
گله را گرگ ندزدید، شبانان خوردند

بس که خمیازه گران گشت، وضو باطل شد
جاده هم از نفس خسته‌ی ما منزل شد

باز ماییم و قدم‌سای به سرگشتن‌ها
مثل پژواک، خجالت‌کش برگشتن‌ها

از خم محوترین کوچه پدیدار شده
و به خال لبت ای دوست! گرفتار شده

*** 

یا محمد! نفسی سوخته در دل داریم
آتشی سرخ و برافروخته در دل داریم

یا محمد! شررآلوده‌ی عصیان ماییم
تشنه‌تر، خشک‌تر از ریگ بیابان ماییم

یا محمد! همه جز پوچی تکرار نبود
چارده قرن علم بود و علمدار نبود

یا محمد! شب طوریم، برآی از پس ابر
چشم راهان ظهوریم، برآی از پس ابر

***

و کسی گفت: چنین گفت، کسی می‌آید
مژده ای دل! که مسیحا نفسی می‌آید

ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست
مرد اگر هست، بدانید که ناوردی هست

ما نه مرداب، که جوییم، بیا برگردیم
و نمک‌خورده‌ی اوییم، بیا برگردیم

نه در این کوه، صدای همگان خواهد ماند
آنچه در حنجره‌ی ماست، همان خواهد ماند

خسته منشین که حدیبیه حنینی دارد
عاقبت صلح حسن، جنگ حسینی دارد

دشنه بردار که بر فرق کسان باید کوفت
و قفس بر سر صاحب‌قفسان باید کوفت

هرزه هر بته که رویید، به داسش بندیم
گرد خود هر که بچرخید، به خراسش بندیم

سفر دشت غریبی است، نفس تازه کنیم
آخرین جنگ صلیبی است، نفس تازه کنیم

زخم وامانده‌ی خصم است و نمکدان شما
ای جوانان عجم! جان من و جان شما

کوه، از هیبت ما ریگ روان خواهد شد
و کسی گفت، چنین گفت: چنان خواهد شد

شمع این مرقد اگر هست، همین ما را بس
مذهب احمد اگر هست، همین ما را بس
3264 1 4.28

بر شانه می برند امام قبیله را / محمدکاظم کاظمی

امشب خبر کنید تمام قبیله را
بر شانه می برند امام قبیله را

ای کاش می گرفت به جای تو دست مرگ
جان تمام قوم، تمام قبیله را

برگرد، ای بهار شکفتن! که سال هاست
سنجیده ایم با تو مقام قبیله را

بعد از تو، بعدِ رفتنِ تو-گرچه نابه جاست-
باور نمی کنیم دوام قبیله را

تا انتهای جاده نماندی که بسپری
فردا به دست دوست، زمام قبیله را


زخمیم، خنجر یمنی را بیاورید
زنجیرهای سینه زنی را بیاورید


ای خفته در نگاه تو صد کشور آینه!
شد مدتی نگاه نکردی در آینه

رفتی و روزگار، سیه شد بر آینه
رفتی و کرد خاک جهان بر سر آینه

رفتی و شد ز شعله برانگیزی جنون
در خشکسال چشم تو خاکسترآینه

چون رنگ تا پریدی از این خاک خورده باغ
خون می خورد به حسرت بال و پر آینه

دردا، فتاده کار دل ما به دست چرخ
یعنی که داده اند به آهنگر آینه

در سنگ خیزِ حادثه تنها نشاندی اش
ای سرنوشت! رحم نکردی بر آینه

امشب در آستان ندامت عجیب نیست
ای مرگ! اگر ز شرم بمیری هر آینه



ای سنگدل! دگر به دلم نیشتر مزن
بسیار زخم ها زده ای، بیشتر مزن
4691 0 4.14

این پیاده می شود، آن وزیر می شود - شعر شطرنج محمدکاظم کاظمی / محمدکاظم کاظمی

این پیاده می شود، آن وزیر می شود
صفحه چیده می شود، دار و گیر می شود

این یکی فدای شاه، آن یکی فدای رُخ
در پیادگان چه زود مرگ و میر می شود

فیل کج روی کند، این سرشت فیل هاست
کج روی در این مقام دلپذیر می شود

اسب خیز می زند، جست و خیز کار اوست
جست و خیز اگر نکرد، دستگیر می شود

آن پیاده ی ضعیف راست راست می رود
کج اگر که می خورَد، ناگزیر می شود

هر که ناگزیر شد، نان کج بر او حلال
این پیاده قانع است، زود سیر می شود    

آن وزیر می کُشد، آن وزیر می خورد
خورد و برد او چه زود چشمگیر می شود

ناگهان کنارشاه خانه بند می شود
زیر پای فیل، پهن، چون خمیر می شود

آن پیاده ی ضعیف عاقبت رسیده است
هر چه خواست می شود، گر چه دیر می شود

این پیاده، آن وزیر... انتهای بازی است
این وزیر می شود، آن به زیر می شود
6770 3 4.5

به نانی گرفتند شمشیر ما را / محمدکاظم کاظمی


مریز آبروی سرازیر ما را
به ما بازده نان و انجیر ما را
 
خدایا اگر دستبند تجمّل
نمی‌بست دست کمانگیر ما را
 
کسی تا قیامت نمی‌کرد پیدا
از آن گوشه کهکشان تیر ما را
 
ولی خسته بودیم و یاران همدل
به نانی گرفتند شمشیر ما را
 
ولی خسته بودیم و می‌برد توفان
تمام شکوه اساطیر ما را
 
طلا را که مس کرد، دیگر ندانم
چه خاصیتی بود اکسیر ما را

14482 16 4.5

دریغ و درد که آسان عوض نخواهد شد / محمدکاظم کاظمی

دریغ و درد که آسان عوض نخواهد شد
جهان عوض بشود، جان عوض نخواهد شد

ظهور یک دو گل آن‌قدر خوش‌دلت نکند
به یک دو گل که گلستان عوض نخواهد شد

مسیر گلّۀ گم‌کرده‌راه در طوفان‌
به یک اشارۀ چوپان عوض نخواهد شد

عوض نکرد خدا سرنوشت قومی را
و جز به همّت انسان عوض نخواهد شد

خوشا به حال شما، خوش حکومتی دارید
که تا چهار زمستان عوض نخواهد شد

حکومتی که در آن مردمان رئیس خودند
ریاستی که به فرمان عوض نخواهد شد

حکومتی که در آن کس نگفت «من هستم‌
و جای بنده به طوفان عوض نخواهد شد»

کسی نگفت که «این مهتری خداداد است‌
و مثل آیۀ قرآن عوض نخواهد شد»

کسی نگفت که «صندوق اگر به باد رود
وکیل مردم کرمان عوض نخواهد شد»

کسی نگفت که «منجیل اگر خراب شود
رئیس بیمۀ گیلان عوض نخواهد شد»

کسی نگفت «اگر اردبیل یخ بزند
وزیر نفت به تهران عوض نخواهد شد»

کسی نگفت «نجنبد بشارتی از جای»‌
کسی نگفت که «تُرکان عوض نخواهد شد»

ولی همین‌، خودمانیم‌، قدری اغراق است‌
که این عوض نشود، آن عوض نخواهد شد

کمی دروغ که البتّه عادت شُعَراست‌
و عادتی است که آسان عوض نخواهد شد

خوشا به حال شما، شخم شد زمین‌هاتان‌
و تا چهار زمستان عوض نخواهد شد

ولی کنار شما کشتگاه همسایه‌ است‌
که مثل طالع دهقان عوض نخواهد شد

چه عمرهاست که زندانیان تقدیریم‌
و گفته‌اند که زندان عوض نخواهد شد

بله‌، لباس عزای زنان نوبیوه‌
به قریه‌های بدخشان عوض نخواهد شد

حدیث غربت پروانه‌های سوخته‌بال‌
به کوی و برزن پروان عوض نخواهد شد

و سرنوشت سوارانِ رخش‌گم‌کرده‌
دگر به شهر سمنگان عوض نخواهد شد

نخواهد آمد تهمینه‌ای‌، و نوع شکار
برای رستم دستان عوض نخواهد شد

برای دیدن نوروز در مزار سخی
رواق و درگه و ایوان عوض نخواهد شد

لباس سرخ‌، شب عید اتو نخواهد خورد
و خاک کهنۀ گلدان عوض نخواهد شد

گلیم ناقص کبرا نمی‌شود تکمیل‌
و کفش پارۀ قربان عوض نخواهد شد

و درس اولِ «بابا تفنگ داد» دگر
از این تکیده‌دبستان عوض نخواهد شد

بله‌، حکومت دجّال‌های یک‌چشم است‌
و تا ظهور سواران عوض نخواهد شد

زمین به خواهش اهل قلم نمی‌چرخد
زمان به میل سخندان عوض نخواهد شد

به نظم سُست من و شعر محکم رفقا
شعور ناقص حیوان عوض نخواهد شد

شتر، دمی که طناب ریاستی بیند
به پند و وعظ شتربان عوض نخواهد شد

کنون که با قلم و درس و دفتر و دیوان‌
سرشت غول بیابان عوض نخواهد شد،

و گر که پوست شود کلّۀ مسلمانان‌
امیر نیمه‌‌مسلمان عوض نخواهد شد،

مرا چه کار به نصب امیر و عزل وزیر؟
که خر، خر است و به پالان عوض نخواهد شد

خوشا به حال شما، خوش حکومتی دارید
که تا چهار زمستان عوض نخواهد شد

ولی چه سود به احوالِ قومِ آواره‌
که رخت دربه‌دری‌شان عوض نخواهد شد

همیشه پُتک سرش را به سنگ می‌کوبد،
ولی درشتی سندان عوض نخواهد شد

درختِ سوخته‌، آری‌، عوض شود آسان‌
زمین سوخته آسان عوض نخواهد شد
شهریور ۱۳۷۶

از: کانال شاعر:
@mkazemkazemi
1519 0 5

مپرس مقصد ما را، مجالِ گفتن نیست / محمدکاظم کاظمی

بیار باره که امشب سوار خواهم شد
به دور دستِ گمان رهسپار خواهم شد

بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند، که باید عنان گسسته رویم

بسوز بستر ما را که وقتِ خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجالِ گفتن نیست

ببین به جاده ی رنج آورِ رفاقت سوز
ببین به جاده ی تابوت سازِ طاقت سوز

ببین مصیبت این راه کاروان کُش را
مزن صلای سفر، خفتگان سرخوش را

بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجال گفتن نیست

همین ره است که آن مرد، با صلیب گذشت
همین ره است که آن تشنه لب، غریب گذشت

همین ره است که پیر قریش، قافله برد
همین ره است که آن زخمدارِ کوفه، سپرد

هزار باره در این جاده نعل ساییده است
هزار خاره در آن خون تازه نوشیده است

حکایتی است ز نیل و عصا به پیچ و خَمَش
روایتی است ز اجداد ما به هر قدمش

ببین که بیرق آن رهروان به شانه ی ماست
بیار باره که هنگام تازیانه ی ماست

ز دوش ما نَبَرد گردباد، بیرق را
به عبدود ندهیم اختیار خندق را

بیار باره و زین کن، شتاب باید کرد
و قلعه بر سر مرحب خراب باید کرد

سپاه خصم، نمک خوردگان شیطان اند
سیاهکار و سیه رو، یزید را مانند

سپاه خصم ندانم شمارشان چند است
سرِ شمار ندارم که دست من بند است

پس از مقابله، وقتی که گاه رفتن بود
ز تیغ خویش بپرسم که چند گردن بود

بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند که باید عنان گسسته رویم

بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجال گفتن نیست

مدوز در پی ما چشم انتظار به دشت
که باره تند رکاب است و راه، بی برگشت

در این کویر نبینی دگر نشانم را
مگر دمی که بیارند استخوانم را

ز بس فتاده به هر دشت و در غبار من است
به هر کجا که گذر می کنی، مزار من است

من از مدینه سخن های تلخ می گویم
ز بی نوایی نی های بلخ می گویم

ز دشتِ تشنه ی قرآن و نیزه آمده ام
ز کوچه های غریب هویزه آمده ام

فسانه سازی مصر و دمشق نشناسم
که عشق زاده ام و غیر عشق نشناسم

بده به وارث من تیغ بی نیام مرا
به کودکان پس از من بگو پیام مرا

که مشت خاک مرا بعد مرگ، خشت زنند
به فرق خصم سیه کار بدسرشت زنند

بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند، که باید عنان گسسته رویم

بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
بیار باره که دیگر مجال گفتن نیست
 

3993 1 4.58

چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد / محمدکاظم کاظمی




بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شكست و سنگ فلاخن درست شد

شمشیر روی نقشه جغرافیا دوید
این‌سان برای ما و تو میهن درست شد

یعنی كه از مصالح دیوار دیگران
یك خاكریز بین تو و من درست شد

بین تمام مردم دنیا گل و چمن
بین من و تو آتش و آهن درست شد

آن طاق‌های گنبدی لاجوردگون
این‌گونه شد كه سنگ فلاخن درست شد

آن حله‌های بافته از تار و پود جان
بندی كه می‌نشست به گردن درست شد

آن حوض‌های كاشی گلدار باستان
چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد

آن لایه‌های گچبری رو به آفتاب
سنگی به قبر مردم غزنین و فاریاب
سنگی به قبر مردم كدكن درست شد

سازی بزن كه دیر زمانی‌ست نغمه‌ها
در دستگاه ما و تو شیون درست شد

دستی بده كه گرچه به دنیا امید نیست
شاید پلی برای رسیدن درست شد
 
شاید كه باز یك نفر از بلخ و بامیان
با كاروان حله بیاید به سیستان

وقت وصال یار دبستانی آمده‌ست
بویی عجیب می‌رسد از جوی مولیان

سیمرغ سالخورده گشوده‌ست بال و پر
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان

ما شاخه‌های توام سیبیم و دور نیست
باری دگر شكوفه بیاریم توامان

با هم رها كنیم دو تا سیب سرخ را
در حوض‌های كاشی گلدار باستان

بر نقشه‌های كهنه خطی تازه می‌كشیم
از كوچه‌های قونیه تا دشت خاوران
    
تیر و كمان به دست من و توست هموطن!
لفظ دری بیاور و بگذار در كمان
4349 2 4.15

برای خسروان بگذار لحن باربدها را / محمدکاظم کاظمی

بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «می‌شود»ها را

ببین، کورُش هم اینجا خواب بیداری نمی‌بیند
به سوی زندگی بشتاب و بگذار این جسدها را

تو را بانگ بلال از دور سوی خویش می‌خواند
برای خسروان بگذار لحن باربدها را

صدای روشنی می‌آید از ژرفای نخلستان‌
سبد بردار پر کن از مناجاتش سبدها را

غریبی در دیار خویشتن‌؟ مهمان شهری شو
که «اهل بیت‌» می‌خوانند آنجا نابلدها را

کرامت را ببین‌، پیغمبران شهر دانایی‌
به تدبیر تو می‌بندند راه عبدودها را
1507 1 3.7

دریغ و درد که آسان عوض نخواهد شد / محمدکاظم کاظمی

دریغ و درد که آسان عوض نخواهد شد*
جهان عوض بشود، جان عوض نخواهد شد
 
ظهور یک دو گل آن قدر خوش دلت نکند
به یک دو گل که گلستان عوض نخواهد شد
 
مسیر گلّه ی گم کرده راه در طوفان
به یک اشاره ی چوپان عوض نخواهد شد
 
عوض نکرد خدا سرنوشت قومی را
و جز به همّت انسان عوض نخواهد شد
 
خوشا به حال شما، خوش حکومتی دارید
که تا چهار زمستان عوض نخواهد شد
 
حکومتی که در آن مردمان رئیس خودند
ریاستی که به فرمان عوض نخواهد شد
 
حکومتی که در آن کس نگفت «من هستم
و جای بنده به طوفان عوض نخواهد شد»
 
کسی نگفت که «این مهتری خداداد است
و مثل آیه ی قرآن عوض نخواهد شد»
 
کسی نگفت که «صندوق اگر به باد رود
وکیل مردم کرمان عوض نخواهد شد»
 
کسی نگفت که «منجیل اگر خراب شود
رئیس بیمه ی گیلان عوض نخواهد شد»
 
کسی نگفت «اگر اردبیل یخ بزند
وزیر نفت به تهران عوض نخواهد شد»
 
کسی نگفت « نجنبد بشارتی** از جای
کسی نگفت که تُرکان*** عوض نخواهد شد»
 
ولی همین، خودمانیم قدری اغراق است
که این عوض نشود، آن عوض نخواهد شد
 
کمی دروغ که البته عادت شعراست
و عادتی است که آسان عوض نخواهد شد
 
خوشا به حال شما، شخم شد زمین هاتان
و تا چهار زمستان عوض نخواهد شد
 
ولی کنار شما کشتگاه همسایه است
که مثل طالع دهقان عوض نخواهد شد
 
چه عمرهاست که زندانیان تقدیریم
و گفته اند که زندان عوض نخواهد شد
 
بله، لباس عزای زنان نو بیوه
به قریه های بدخشان**** عوض نخواهد شد
 
حدیث غربت پروانه های سوخته بال
به کوی و برزن پروان عوض نخواهد شد
 
و سرنوشت سوارانِ رخش گم کرده
دگر به شهر سمنگان عوض نخواهد شد
 
نخواهد آمد تهمینه ای و نوع شکار
برای رستم دستان عوض نخواهد شد
 
برای دیدن نوروز در مزار سخی*****
رواق و درگه و ایوان عوض نخواهد شد
 
لباس سرخ، شب عید اتو نخواهد خورد
و خاک کهنه ی گلدان عوض نخواهد شد
 
گلیم ناقص کبرا نمی شود تکمیل
و کفش پاره ی قربان عوض نخواهد شد
 
و درس اول «بابا تفنگ داد» دگر
از این تکیده دبستان عوض نخواهد شد
 
بله حکومت دجال های یک چشم****** است
و تا ظهور  سواران عوض نخواهد شد
 
زمین به خواهش اهل قلم نمی چرخد
زمان به میل سخندان عوض نخواهد شد
 
به نظم سُست من و شعر محکم رفقا
شعور ناقص حیوان عوض نخواهد شد
 
شتر، دمی که طناب ریاستی بیند*******
به پند و وعظ شتربان عوض نخواهد شد
 
کنون که با قلم و درس و دفتر و دیوان
سرشت غول بیابان عوض نخواهد شد
 
وگر که پوست شود کلّه ی مسلمانان
امیر تازه مسلمان عوض نخواهد شد
 
مرا چه کار به نصب امیر و عزل وزیر
که خر، خر است و به پالان عوض نخواهد شد
 
خوشا به حال شما، خوش حکومتی دارید
که تا چهار زمستان عوض نخواهد شد
 
ولی چه سود به احوالِ قومِ آواره
که رخت در به دری شان عوض نخواهد شد
 
همیشه پُتک سرش را به سنگ می کوبد
ولی درشتی سندان عوض نخواهد شد
 
درخت سوخته، آری عوض شود آسان
زمین سوخته آسان عوض نخواهد شد


 
*این شعر به استقبال قصیده ای سروده شد با مطلع«یقین عوض شده اینجا، گمان عوض شده است/ زمین عوض شده و آسمان عوض شده است» از مرتضی امیری اسفندقه شاعر معاصر ایران که به انتخابات دوم خرداد1376 ایران و تشکیل دولت آقای سیدمحمد خاتمی اشاره داشت. این انتخابات همزمان بود با اوج خفقان در افغانستانِ عصر طالبان، در آن زمان چند شاعر دیگر هم غزل هایی در این طرح سرودند از جمله محمود اکرامی(شاعر ایرانی)، علی یعقوبی«شاهد»(شاعر افغانستانی ساکن ایران) و عبدالجبار توکل(شاعر افغانستانی ساکن آلمان)
** علی اکبر بشارتی از وزرای کابینه ی قبل از دوم خرداد
***اکبر ترکان از وزرای کابینه ی قبل از دوم خرداد
****بدخشان، سمنگان، پروان، نام ولایاتی است در افغانستان
*****مزار منسوب به حضرت امیرالمومنین علی(ع) در شهر مزار شریف افغانستان که هر سال، مراسم نوروز در آن با شکوه تمام برگزار می شود.
******اشاره به رهبر اَعوَر طالبان
*******اشاره به بیت «بگو طناب ریاست به گردن شتران/ برای گردن من ریسمان عوض شده است» از شعر مرتضی امیری اسفندقه که خود به خطبه ای از حضرت امیر اشاره دارد.
3892 1 4.63

وقتی که سال‌، سال کبوتر نمی‌شود... / محمدکاظم کاظمی

ـ تسبیح و فال حافظ و قندان نقره‌کار
فرهنگ انگلیسی و دیوان شهریار

مُهر امین و پسته خندان و زعفران‌
ـ بگذار تا حقوق بگیرم‌، بزرگوار!

این نامه‌ها به بال کبوتر نمی‌شود
باج و خراج بایدمان داد، بی‌شمار

گفتی که در اوایل اسفند می‌رسی‌
اسفند، ماه آخر سال است و اوج کار

اسفند نامه‌ای است که تمدید می‌شود
آری‌، اگر که یار شود بخت و روزگار

اسفند کودکی است که تعطیل می‌شود
از پشت میز می‌رود آخر به پشت دار

اسفند پسته‌ای است که مادر می‌آورد
تا بشکند به مزد و نشیند به انتظار

اسفند دختری است که آسوده می‌شود
از درد زندگی به مداوای انتحار

اسفند لوحه‌ای است که آماده می‌شود
بر قطعة صد و سی و شش‌، قبر شصت و چار

اسفند ناله می‌کند و دود می‌شود
در دفع چشم زخم بزرگان روزگار

 
گفتی قطار خرّم نوروز می‌رسد
نوروز را نداده کسی راه در قطار

نوروز، گرم کوره و نوروز پشت چرخ‌
نوروز مانده آن طرف سیم خاردار

 

پرسیده‌ای که «سال‌ِ فراروی‌، سال چیست‌؟
نومید بود باید از آن یا امیدوار؟»

وقتی که سال‌، سال کبوتر نمی‌شود
دیگر چه فرق می‌کند اسپ و پلنگ و مار؟

این خوشدلی بس است که سنجاق می‌شود
بر سررسید کهنه من برگی از بهار

تا شعر تازه‌ای بنویسم بر آن ورق‌
از ما همین دو بیت بماند به یادگار

2247 0 3.5

کودکی آمده، از من طلب جان دارد / محمدکاظم کاظمی

کودکی آمده، از من طلب جان دارد
کودک این مرتبه ناآمده عصیان دارد

خبرم نیست، که از دیدن من حیران است
یا گرسنه است که انگشت به دندان دارد

او هم آواره است، بی مدرک و بی ماهیت است
پس عجب نیست اگر وضع پریشان دارد

با همه کودکی اش حال مرا می فهمد
و به این سفره ی بی مائده ایمان دارد

رگی از جانب هندوی تخیّل برده است
رگی از جانب رندان خراسان دارد

آه، این کودک یک روزه به راه افتاده است
نرم نرمک هوس دفتر و دیوان دارد

جامه ای از وزن می خواهد از این ناموزون
گوییا شرمی از این حالت عریان دارد

گر ضعیف است و قوی، حاصل بی تابی ماست
و همین بس که نفس می کشد و جان دارد

می شود خلق خدا را به سر کار نهم
کودک من غزلم باشد؟ امکان دارد

بر سر این شاعر بیچاره چه خاکی بکند؟
غزلی آمده، از من طلب جان دارد

2285 1 2.75

کم کم تمام آدمیان آهنی شدند / محمدکاظم کاظمی

آری، برادران همگی ناتنی شدند
این سیبها، بهار نشد، کندنی شدند

این سایه های رو به بلندی در این غروب
میراث مردمی است که اهریمنی شدند

امروز هم گذشت و از این گونه چند روز
کم کم تمام آدمیان آهنی شدند

یک عده هم که پاک و شریف اند و سر به راه
ناچار با کمال شرافت غنی شدند:

آنها که حجم خدمتشان آشکار شد
وقتی دچار تهمت آبستنی شدند

این پاره ای از آنچه به جرئت رسید بود
بسیار از این قبیل که ناگفتنی شدند

بسیار شاعران که از این گونه، ناگزیر
کم کم دچار موهبت الکنی شدند

2617 1 4.38

تو را از شیشه می سازد، مرا از چوب می سازد / محمدکاظم کاظمی

تو را از شیشه می سازد، مرا از چوب می سازد
خدا کارش درست است، این و آن را خوب می سازد

تو را از سنگ می آرد برون، از قلب کوهستان
مرا از بیدِ خشکی در کنار جوب می سازد

در آتش می گدازد تا تو را رنگی دگر بخشد
به سوهان می تراشد تا مرا مطلوب می سازد

تو را جامی که از شیر و عسل پُر کرده اش دهقان
مرا بر روی خرمن بسته، خرمنکوب می سازد

تو را گلدان رنگینی که با یک لمس می افتد
مرا، گرد سرت می چرخم و جاروب می سازد

تو از من می گریزی باز هم تا مصر رویاها
مرا گرگی کنار خانه ی یعقوب می سازد

مرا سر می دهد تا دشت های آهن و آتش
و آخر در مصاف غمزه ای مغلوب می سازد

خدا در کار و بارش حکمتی دارد که پی در پی
یکی را شیشه می سازد، یکی را چوب می سازد

5195 4 4.09

خدا همیشه به کار گره زدن بوده است / محمدکاظم کاظمی

خدا همیشه به کار گره زدن بوده است
به فکر ساختن کار مرد و زن بوده است

شروع قصّه از اینجاست؛ یک سواره ی گیج
و یک پیاده که در حال رد شدن بوده است

سواره غرق خیالات خویشتن بوده
پیاده غرق خیالات خویشتن بوده است

هما نگفت چرا بعد از آن تصادف سخت
تمام وقت، پرستار او حسن بوده است

هما نگفت که گلدان روی میز چرا
قرارگاه دو تا شاخه نسترن بوده است

دو ماه بعد، هما با رضا...رضا؟ آری
که او برادر خوشبخت یاسمن بوده است

پزشک بخش که از چند ماه پیش، فقط
به فکر مورد دلخواه یافتن بوده است

حسن دوباره سوار همان قراضه ی خویش
دوباره غرق خیالات خویشتن بوده است

حسن همیشه به دنبال رشته بافتن و
خدا همیشه به کار گره زدن بوده است

2434 3 4

تا که معلوم شد این مرد که بود، آمد و رفت / محمدکاظم کاظمی

و قسم خورده ترین تیغ، فرود آمد و رفت
ناگهان هر چه نفس بود، کبود آمد و رفت

در خطر پوشی دیوار، ندیدیم چه شد
برق نفرین شده ای بود، فرود آمد و رفت

کودکی، بادیه ای شیر، خطابی خاموش:
«پدرم را مگذارید، که زود آمد و رفت»

از خَم کوچه پدیدار شد انبان بر دوش
تا که معلوم شد این مرد که بود، آمد و رفت

از کجا بود، چه سان بود؟ ندانستیمش
این قدر هست که بخشنده چو رود آمد و رفت

2842 2 3.75

ای کوشش نشسته! به جایی نمی رسی / محمدکاظم کاظمی

دیری ست این که رابطه ام با خدا کم است
چیزی میان سینه ی من گوییا کم است

با کلبه، با سیاهی خود خو گرفته ام
ایمان من به پنجره یا نیست، یا کم است

ای بادِ سینه سوخته! آهسته تر بکوب
گرداب، سخت و تجربه ی ناخدا کم است

ماییم و شرمساری یک خوشه زندگی
نوبت اگر چه هست در این آسیا، کم است

ای کوشش نشسته! به جایی نمی رسی
پایی برهنه ساز که دست دعا کم است

یا ایهاالخلوص! دو دستم به دامنت
کاری بکن، که رابطه ام با خدا کم است
 
920 0 4.67

شکر خدا که اهل جدل همزبان شدند / محمدکاظم کاظمی

شکر خدا که اهل جدل همزبان شدند
با هم به سوی کعبه ی عزّت روان شدند

شکر خدا که گردنه گیران محترم
بر گلّه های بی سر و صاحب شبان شدند

شکر خدا که کم کمک از یاد می رود
روزی که پشت نعش برادر نهان شدند

شکر خدا که مسجد و محراب شهر نیز
یکباره-پوست کنده بگویم-دکان شدند

جمعی چنان قدیم، هر آن را که سر فراشت
قربان مادر و پدر و خاندان شدند

یعنی دوباره دشمنِ سوگند خورده را
با استخوان سینه ی خود نردبان شدند

مانند یک دو خوان دگر بعدِ گیر و دار
بر خون خویش و نعش پدر میهمان شدند

هر کس به گونه ای به هدر داد آنچه داشت
یک عده هم که سگ نشدند، استخوان شدند

2722 0 5

کشور قبرهای بی عنوان / محمدکاظم کاظمی

از فضایی سیاه می آیم
همره اشک و آه می آیم

غم لگدمال کرده است مرا
ناله دنبال کرده است مرا

دلِ غربت کشیده ای دارم
پای هر سو دویده ای دارم

ضربه ی تازیانه بر دوشم
کرده چون اشک، خانه بر دوشم

زیر بار کنایه ها بودیم
تحت تعقیب سایه ها بودیم

سایه ها باز همچنان پستند
با هیولای مرگ همدستند

ابرهای سیه فراوان اند
چهره های گرفته را مانند

حرمت آفتاب رفته به باد
قحطی نور می کند بیداد

سنگ ها چون همیشه خاموش اند
بادها باز حلقه در گوش اند

آب در چشمه ها اسیر شده
پیکِ نوروز دستگیر شده

آسمان زیر سلطه ی شام است
باز هم آفتاب گمنام است

سینه ها از نشاط محروم اند
آرزوها به مرگ محکوم اند

ناله ها نارسا و تنهایند
گویی از قعر چاه می آیند

صحبت از دشنه های شبگرد است
صحبت از امتداد یک درد است

فصل، فصل کشنده ی زخم است
خنده گر هست، خنده ی زخم است

هر چه بر باد می شود، برگی است
هر چه بر شانه می رود، مرگی است

هر چه خاکستر است، تن بوده
هر چه سرخ است، پیرهن بوده
    
از مه آلود راه می آیم
همره اشک و آه می آیم

غم لگدمال کرده است مرا
ناله دنبال کرده است مرا

دردهای نهفته ای دارم
حرف های نگفته ای دارم

سینه ی تنگ می شود هر سال
مدفن دسته جمعی آمال

امشب از درد و داغ می میرم
کشورم را سراغ می گیرم

کشور ابرهای بی باران
کشور  قبرهای بی عنوان

کشور سقف های بی دیوار
کشور ازدحام سنگ مزار

کشور دود، کشور باروت
کشور مرگ های بی تابوت

کشور کوه های پابرجا
کشور دشت های طوفان زا

کشور گردباد، کشور جنگ
مهد خورشید، زادگاه تفنگ
4105 1 4.23

هلا، هلا! به کجا می روید؟ برگردید / محمدکاظم کاظمی

هلا، هلا! به کجا می روید؟ برگردید
قدم نهید به میدان، اگر، نه نامردید

کجا روید چنین سرفکنده و خاموش؟
کجا روید چنین نیمه جان و نعش به دوش؟

کجا روید چنین خسته و عرق ریزان؟
کجا روید چنین از رکاب آویزان؟

در این مقابله با خشم های سنگ به دست
چه شد مگر که نماندست تان تفنگ به دست؟

کدام صخره، مگر پایمالتان کرده است؟
کدام صاعقه آیا زغالتان کرده است؟

ز دست، بیرقتان را کدام طوفان برد؟
ز دشت، خیمه تان را کدام آتش خورد؟

عذاب راه ندانسته و رکاب زدید
حساب موج نکردید و تن به آب زدید

ندیده رنج صحاری و رهسپار شدید
نخوانده رمز سواری، چرا سوار شدید؟

هزار صخره در این کوه پای می شکند
هزار دره در این ره سوار می فِکند

هزار باد از این دشت خاک می روبد
هزار سیل در این عرصه پای می کوبد

هزار رهرو گستاخ، خاک خورد اینجا
هزار قافله از درد جان سپرد اینجا

هزار جمجمه اینجا نشسته بر خاک است
که یادگارِ ز ره ماندگان بی باک است

هلا، هلا! به کجا می روید؟ برگردید
قدم نهید به میدان، اگر، نه نامردید

قدم نهید، قدم، گر به پای ماندستید
برآورید نفس، گر هنوز هم هستید
4914 2 4.21

بُت مگویید شکستیم، که بتگر باقی است / محمدکاظم کاظمی

ای به امّید کسان خفته! ز خود یاد آرید
تشنه کامان غنیمت! ز اُحُد یاد آرید

سر به سر بادیه بازار هیاهو شده است
سنگ گور شهدا سنگ ترازو شده است

گرچه مرحب سپرانداخته، خیبر باقی است
بت مگویید شکستیم، که بتگر باقی است

ره دراز است، مگویید که منزل دیدیم
نیست، این پشتِ نهنگ است که ساحل دیدیم

ره دراز است، سبک تر بشتابیم، ای قوم!
خصم بیدار است، یک چشمه بخوابیم، ای قوم!

نه بنوشیم از این رود، که زهرآلوده است
غوطه باید زد و بگذشت که پُل فرسوده است

وای اگر قصه ی ما عبرت تاریخ شود
خیمه ی قافله را دشنه ی ما میخ شود

وای اگر بر در باطل بنشیند حق ما
وای اگر پرده ی تزویر شود بیرق ما

خیمه بگذار و برو، بادیه طوفان جوش است
کوه، آتش به جگر دارد اگر خاموش است

فتنه می بارد و سنگین، ز در و دیوارش
هر که اینجا خفت، سیلاب کند بیدارش

می رویم امروز با صاعقه همپای سفر
گردبادیم و ز سر تا به قدم، پای سفر
4869 7 4.36

امشب تمام آینه ها را خبر کنیم / محمدکاظم کاظمی

امشب تمام آینه ها را خبر کنیم
شب غنچه پرور است، به شوقش سحر کنیم

از کوچه می گذشت کسی، گلفروش بود
گل می خریم، پنجره را بازتر کنیم

وقت شکفتن است و نشاط و از این قبیل
دیگر چه لازم است که کاری دگر کنیم؟

بار گناه، گرچه ترازو شکن شده
تا او شفیع ماست، از این بیشتر کنیم

فردا اگر، نه دست کریمش مدد کند
ما و دل غریب چه خاکی به سر کنیم؟

گفتند گل برآمده و راست گفته اند
عشرت مفصل است، سخن مختصر کنیم
3606 1 3.6

دیری است که من سنگ ترین سنگِ زمینم / محمدکاظم کاظمی

بر بستر تردید، فرومانده ترینم
دیری است که من سنگ ترین سنگِ زمینم

چون خاطره ی مبهم یک کوچه ی بن بست
صد بار اگر تازه شوم، باز همینم

رفتند پرستو نفسان صد افق و باز
من در خم و پیچ سفر نافه و چینم

یک عمر شفق گفتم و یک عمر شقایق
معلوم شد آخر، نه چنانم ، نه چنینم

نی ذوق سفر مانده و نی فرصت برگشت
نومیدی محضم، نفس باز پسینم
3273 0 4.53

پرنده بی تو چه کم صحبت، بهار بی تو چه بی رنگ است / محمدکاظم کاظمی

نَمی ز دیده نمی جوشد اگر چه باز دلم تنگ است
گناه دیده ی مسکین نیست، کُمَیْت عاطفه ها لنگ است

کجاستی که نمی آیی؟ الا تمام بزرگی ها!
پرنده بی تو چه کم صحبت، بهار بی تو چه بی رنگ است

نمانده هیچ مرا دیگر، نه هیچ، بلکه کمی کمتر
جز این قدر که دلی دارم که بخش اعظم آن سنگ است

بیا که بی تو در این صحرا میان ما و شکفتن ها
همین سه چار قدم راه است و هر قدم دو سه فرسنگ است

دعاگران همه البته مجرّب است دعاهاشان
ولی حقیر یقین دارم که انتظار، همان جنگ است
3960 0 5

ببر با خودت پاره ی دیگرت را / محمدکاظم کاظمی

و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را

به دنبال دفترچه ی خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را

و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه ی دفترت را؛

همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مُهر و تسبیح و انگشترت را

همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی همسنگرت را

همان دستمالی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را

سحرگاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه ی آخرت را

و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا، آخرین پاره ی پیکرت را

و تا حال می سوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی سرت را

کجا می روی؟ ای مسافر! درنگی
ببر با خودت پاره ی دیگرت را
9276 11 3.92

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت / محمدکاظم کاظمی

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ای که تهی بود، بسته خواهد شد

و در حوالی شب های عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!

همان غریبه که قلّک نداشت، خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت

منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده

منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفره ام-که نبود- از گرسنگی پُر بود

به هر چه آینه، تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است

اگر به لطف و اگر قهر، می شناسندم
تمام مردم این شهر می شناسندم

من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابن ملجم شد

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام که تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

چگونه باز نگردم، که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست

چگونه بازنگردم که مسجد و محراب
و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست

اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام بستن و الله اکبرم آنجاست

شکسته بالی ام اینجا شکست طاقت نیست
کرانه ای که در آن خوب می پرم، آنجاست

مگیر خرده که؛ یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست

شکسته می گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید داده ام، از دردتان خبر دارم    

تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی

تویی که کوچه ی غربت سپرده ای با من
و نعش سوخته بر شانه برده ای با من

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم

اگر چه مزرع ما دانه های جو هم داشت
و چند بته ی مستوجب درو هم داشت

اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه تان

اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم

دم سفر مپسندید نا امید مرا
ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا

تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
به جز غبار حرم، چیز دیگری نبرم

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان

همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان-هرکه هست- آجر باد
84272 125 3.93

چه می شد اگر کدخدا بر نمی گشت / محمدکاظم کاظمی

مباد آسمان بی تو خالی بماند
و این چشمه دور از زلالی بماند...

مبادا پس از دستهایش ده ما
گرفتار افسرده حالی بماند

چه می شد اگر کدخدا بر نمی گشت
و می شد کنار اهالی بماند...

یقین دارم این را که خواهیم ماندن
اگر کاسه هامان سفالی بماند

ولی بیمناکم از آن گونه روزی
که با ما فقط بی خیالی بماند

چه ننگی است مردان ده را، که فردا
نماند ده و خشکسالی بماند

درختان ما سبز گردد، بپوسد
و زنبیل همسایه خالی بماند

مباد آسمان بی تو، آری، مبادا
گرفتار افسرده حالی بماند

2503 0 4.25

برادری به زبان بود، ما ندانستیم / محمدکاظم کاظمی

اگر پسند و اگر ناپسند، می گویم
نگفته بودم و اینک بلند می گویم

نگفته بودم و جنگ است بعد از این سخنم
و از دهان تفنگ است بعد از این سخنم

نگفته بودم و خشکیده سالی آمده بود
و ابر، ابر نبود، آسمان کپک زده بود

نگفته بودم و دیدم درخت بود و دعا
درشت خویی ایام سخت بود و دعا

نگفته بودم و دیدم که در دعای درخت
زبان سرخ درخت اند میوه های درخت

دعا قبول شد، آری، صدای باران بود
و قطره ها که ملخ می شدند وقت فرود

نگفته بودم و دیدم که نان دهان را بست
غرور پرواز، درهای آسمان را بست

نگفته بودم و سیمرغ ها شغاد شدند
برادران سر تقسیم حق زیاد شدند

نگفته بودم و جنگ است آنچه می گویم
و از دهان تفنگ است آنچه می گویم:

ملخ چکید اگر از آسمان، شما کردید
فرو نشست اگر آتشفشان، شما کردید

درخت و مزرعه را نیمه جان شما کردید
و دنده های مرا نردبان شما کردید

فرشته بودید، آن گونه ای که شیطان بود
و مرد، خاصه در آن جا که خوردن آسان بود

برادری به زبان بود، ما ندانستیم
فقط به خاطر نان بود، ما ندانستیم

گمانتان مرود آسمان تهی مانده است
و صبح دهکده مان از اذان تهی مانده است

گمانتان مرود باد بسته خواهد ماند
دهان به لقمه ی افراد بسته خواهد ماند

هنوز بر لب شمشیرها تبسم هست
هنوز حوصله ی آخرین تهاجم هست

هنوز بارقه ای از غرور من باقی است
هنوز بارقه ای از غرور مردم هست

هنوز، اگر چه زمستان، هنوز دلگرمم
که در تنور من و آفتاب، هیزم هست

شکوه قریه نخواهد شکست، می دانم
که نانِ گندم اگر نیست، بذر گندم هست

شکستم و همه گفتند برنخواهد خاست
شکستم و ...نشکستم، که خوان هفتم هست

کلاه اگر نه، سرم با من است، می دانم
و آسمان، پدرم، با من است، می دانم

به حیله جنگی اسفندیار، خسته منم
و رستمی که به سیمرغ دل نبسته، منم

به اختیار نباشد، نفس نمی خواهم
نکرده فریاد، فریادرس نمی خواهم

بهشت اگر به شفاعت رسد، نخواهم رفت
به زور گریه و طاعت رسد، نخواهم رفت

بدون کشته شدن سرنوشت بیهوده است
شهید اگر نتوان شد، بهشت بیهوده است

شکست عبدود است آنچه طاعت است مرا
و کندن در خیبر شفاعت است مرا

سخن خلاصه کنم روشن است ای مردم!
که اختیار زمین از من است، ای مردم!

و روشن است از اول برای من زنده است
درخت و چشمه و جنگل برای من زنده است

و روشن است که مغرور و سخت خواهد ماند
درخت، بعدِ ملخ هم درخت خواهد ماند

سبب نبودید، سوزنده ی سبب مشوید
نجاشی ار نتوان شد، ابولهب مشوید

درخت را بگذارید خود بزرگ شود
شبان دهکده بی سگ حریف گرگ شود
13046 14 3.98

شغل بعضی ها مسلمانی است / محمدکاظم کاظمی

کوه، پابند گرانجانی است
آسمان در نابسامانی است

ریشه ی نامردمی زنده است
زیر یک برف زمستانی است

فتنه را گفتید خوابیده؟
فتنه بیدار است، پنهانی است

هر که را شغلی است در عالم
شغل بعضی ها مسلمانی است

از جوانمردان دوران اند
کارهاشان افتد و دانی است

عید آن مردم به غارت رفت
چشم این مردم به قربانی است

داغ آن مردم به دل ها بود
داغ این مردم به پیشانی است

کِشت اگر این گونه خواهد بود
حیف آن ابری که بارانی است

یک نفر امروز عاشق شد
کوچه مان امشب چراغانی است

شعر روی دست شاعر مُرد
درد از آن سانی که می دانی است

صحبت از قطع درختان بود
ابلهان گفتند: عرفانی است

لاجرم اصلاح ما مردم
کار استادان سلمانی است

لب فروبستن در این ایام
اولین شرط سخندانی است

یک نفر در زیر باران مُرد
کوچه اما غرق مهمانی است
4908 3 4.25

کسی از آن طرف کوه، مرا می خواند / محمدکاظم کاظمی

از دل جنگل انبوه، مرا می خوانَد
کسی از آن طرف کوه، مرا می خواند

راوی از رایحه ی گُل نَفَسش آکنده است
خبر این بار خبر نیست، بهاری زنده است

آبِ واریخته از کوزه، به ظرف آمده است
و روایتگر ما باز به حرف آمده است

همه ققنوسیم، خاکستر ما می گوید
فصل کوچ است، روایتگر ما می گوید

بی خبر یک شب از این همهمه بر می گردم
فصل کوچ است، به سوی رمه بر می گردم

و خداحافظی از صحن حرم خواهم کرد
زحمتی هست به دوش همه، کم خواهم کرد

کوچه از چارق پُر پینه تهی خواهد شد
کودک از وحشت دیرینه تهی خواهد شد

یادگار سفرم آنچه به جا خواهد ماند
یک دو بیتی است که در یاد شما خواهد ماند

از برادر گله، بگذار فراموش کنم
صحبت از فاصله، بگذار فراموش کنم

یاد من باشد از این باغ اناری چیدم
و گُل از دامن رنگین بهاری چیدم

یاد من باشد از این کوچه دری وا می شد
صبحِ لبخندی از این پنجره پیدا می شد

یاد من باشد از آن روز، از آن جاده ی سرد
و صدایی که چنین گفت: برادر برگرد...

یاد من باشد و باشد، گله دیگر نکنم
با برادر سخن از فاصله دیگر نکنم

خانه دیوار ندارد مگر آنجا ای دوست!
روزه افطار ندارد مگر آنجا ای دوست!

دو سه گامی به سحر مانده، بیا برگردیم
و پدر چشم به در مانده، بیا برگردیم

بیمناکم که بدِ حادثه تکرار شود
درِ برگشت به روی همه دیوار شود

بیمناکم که در این کوچه بمانم تا مرگ
و غزل های غریبانه بخوانم تا مرگ

بیمناکم که فراموش کنم خانه ی خویش
خو بگیرم به غزل های غریبانه ی خویش

بیمناکم در و دیوار جوابم بکند
بروم، دست سپیدار جوابم بکند

بیمناکم پدر پیر، مرا نشناسد
وارث خسته ی پامیر، مرا نشناسد

بیمناکم که سپیدار نباشد دیگر
و نشان از در و دیوار نباشد دیگر

بیمناکم، پدر پیر... بله، می دانم
ارثِ بی وارث پامیر...بله، می دانم

گفت راوی: «خبر از ارث پدر هیچ مپرس
گورِ بی فاتحه ای هست و دگر، هیچ مپرس

از دل جنگل انبوه، تو را می خواند
کسی از آن طرف کوه تو را می خواند»
4943 4 4.2

آتش از من نفسی وام گرفت آتش شد / محمدکاظم کاظمی

پیِ آتش نَفَسم سوخت، ولی شب تازه است
گفت راوی: «شب برف است که بی اندازه است»

گفت راوی: «شب برف است، شب خنجر نیز
ردّ پا گم شده در برف گران، رهبر نیز

برف، تنها نه، که با صخره و سنگ افتاده است
و زمین چشمه نزاده است که طوفان زاده است

برفباد است که می بارد و کج می بارد
آسمان خشمی است از دنده ی لج می بارد

هفت وادی خطر اینجاست، سفر سنگین است
ردّ پا گم شده در برف روایت این است

اینک این ما و زمینی که کفِ دست شده
کوچه ای، بس که فرو ریخته، بن بست شده

اینک این ما و نه انجیر، که خنجر خورده
خنجر از دستِ نه دشمن، که برادر خورده

اینک این ما و دلی در به در و دیگر هیچ
گورِ بی فاتحه ای از پدر و دیگر هیچ

اینک این ما و سری، لعنت گردن، بر دوش
هفت زنجیر، که هفتاد من آهن، بر دوش

هفت رود از برِ کوه آمده، خون آورده
اژدها هفت سرِ تازه برون آورده

هفت همسایه سر کینه ی نو دارد باز
در زمین پدرم کشت و درو دارد باز

باز می بینم و فریادِ کسان خمیازه است
پی آتش نفسم سوخت، ولی شب تازه است

و کسی گفت: «لب از لا و نعم باید بست
چشم بر کیسه ی ارباب کَرَم باید بست»

گفت:« شک نیست که در راه خدا می بخشند
پاره نانی از این سفره به ما می بخشند

پا نداریم، به پاتابه طمع بیهوده است
بی زمینیم، به حقّابه طمع بیهوده است

سه کلوخ از همه ی سهم زمین ما را بس
جنگ و دعوا که نداریم، همین ما را بس»

گفت راوی: «همه گُل بوده و گُل می گویند
حق همین است که ارباب دُهُل می گویند»

گفت: « دیدم شب طوفان چه خطرها کردند
جنگ ها را چه دلیرانه تماشا کردند

آنچنانی که نیاید به زبان، می خوردند
شب طوفان همه چون شیر ژیان می خوردند»

«آفرین باد بر این دادرسان»، راوی گفت
« چشم بد دور از این گونه کسان» راوی گفت

چشم بد دور، خداوند نگه داردشان
در عزای زن و فرزند نگه داردشان

هر که از چشمه جدا ماند، لجن پرور شد
هر که نانپاره پذیرفت، گداییگر شد

هر که تنها شد از این جاده، پی غولان رفت
هر که رهْ توشه جدا کرد، به ترکستان رفت

نانِ مفت آمده ننگِ دهن است، ای مردم!
این روایت، سندش خون من است، ای مردم!

هفت بام آن که در این دور و زمان خواهد داشت
هفت برف و همه تربرف، بر آن خواهد داشت

هفت خوان آن که در این دور و زمان خواهد خورد
هفت پیمانه ی منّت، پی آن خواهد خورد

هفت رنگ آن که در این برهه بَدَل خواهد کرد
هفت تعظیم به هفتاد دغل خواهد کرد

ما نمی خواهیم نان در گرو جان بخشند
جَوزِ پوچی که کریمانه به طفلان بخشند

سیب دندان زده با هرکه رسد بذل کنند
روغن ریخته را نذر ابوالفضل کنند

نیم خورده است، از این کوزه نخواهم نوشید
آب، حقّ است به دریوزه نخواهم نوشید

آن که با کاسه ی پس خورده نشد شاد، منم
و درختی که تبر خورد و نیفتاد، منم

آتش از من نفسی وام گرفت آتش شد
باد از خیمه ی من کرد گذر، سرکش شد

خشم دندان شکنِ صخره ی سخت از من بود
میوه گر سهم کسان بود، درخت از من بود

این سر از خوفِ شب و ملجم اگر برگردد
بهتر آن است که بر روی سپر برگردد

این ورق، آن ورقی نیست که فردای سکوت
در نهان سوزی الماس و جگر، برگردد

این سفر آن سفری نیست که از نیمه ی راه
دو سه گامی که پدر رفت، پسر برگردد

این سوار آمده خرگاه به دشتی بزند
که از آن دشت، فقط نیزه و سر برگردد

این گلویی است که از هُرم حرم تا لب رود
برود سوخته و سوخته تر برگردد

کهکشان از سفر طی شده بر خواهد گشت
این سر از خوفِ شب و ملجم اگر برگردد

قتلگاه پدر، آن صخره ی گلگون، پیداست
ردّ پا گم شده، اما اثر خون پیداست

خشم، تیغ دو سر ماست، نگه می داریم
یادگار پدر ماست، نگه می داریم

باز هم روزِ نو و روزیِ نو خواهم داشت
در زمین پدرم کشت و درو خواهم داشت

سنگ اگر هست در این مزرعه، بر خواهد داد
چوب اگر هست در این خاک، شکر خواهد داد

خانه را –خشتی اگر نیست- به گِل می سازم
گُل در این باغچه از پاره ی دل می سازم

آسیا بی آب می چرخد اگر من باشم
سنگِ آن، مهتاب می چرخد اگر من باشم

عاقبت آن که هَرَس کرد، ثمر می چیند
از درختی که پدر کاشت، پسر می چیند

5665 3 4.07

و آخر آسمان وا پس گرفت از ما همین کم را / محمدکاظم کاظمی

زبانِ شکر، سستی کرد محصول فراهم را
و آخر آسمان وا پس گرفت از ما همین کم را

در این گندم، نمی دانم کدام ابلیس مخفی شد
که قابیل مجسّم کرد فرزندان آدم را

من این فصل تباهی را از آن هنگام حس کردم
که مسجد نیز پنهان کرد در خویش ابن ملجم را

و سقّایان این امت-خداشان تشنه کُش سازد-
بر اسماعیل و هاجر نیز بستند آب زمزم را

جدا کردند دست از شانه های ما، همان قومی
که می بستیم روزی شانه های زخمی هم را

به جُرم هفت خوان قربانی نامردمی گشتن...
نکُشت این چاه، ننگ آن برادر کُشت، رستم را
1356 0

احمد! نه به گندم است امیدم، نه به جو / محمدکاظم کاظمی

اول حمد خدای قهار کنم
دوم نعت احمد مختار کنم
سوم وصف حیدر کرّار کنم
چارم هجو مردم پَروار کنم

این قول اگر از هر دو جهان رد باشد،
گوینده به هفت قبله مرتد باشد
شادم که همین نظمِ پریشان، روزی
برگی گل بر مزار احمد باشد

احمد! نه طلوع می شناسم، نه غروب
از قحط شمال تا به طوفان جنوب
با مردم بی نوای خود می گویم
افسانه ی یک خرمن وصد خرمنْ کوب

احمد! نه به گندم است امیدم، نه به جو
یعنی نه به کهنه پایبندم نه به نو
این چار کلام بذر ناقابل را
می پاشم و می نهم به امّید درو

تا کی خود را به پیچ و تاب افکندن؟
با قول و قصیده در عذاب افکندن
احمد! ماییم و در هوایت با عجز
بیتی دو، سرودن و در آب افکندن

احمد! نه خدا بود و نه شیطان ما را
نی کفر بهانه شد، نه ایمان ما را
هر بار که این یقین به شک می غلتید،
لبخند تو می کرد مسلمان ما را

واعظ گفت: دوزخ مخلّد سخت است
تاجر گفت: کسب کم درآمد سخت است
شاعر گفت: مدح مردم بد سخت است
دیدیم که یاد مرگ احمد سخت است

یا رب! گل سرخ دیگری بخش به ما
احمد رفته است، حیدری بخش به ما
عرفان و جنون و شعر و افسون و خیال
اینها عَرَض است، جوهری بخش به ما

این خانه نه سقف و نه ستون می خواهد
این عرصه نه شعر و نه جنون می خواهد
تا سرخ تر از همیشه ها جلوه کند
خون می خواهد بهار، خون می خواهد

احمد، احمد! زمین زمینی دگر است
ایمانِ کنونیان به دینی دگر است
بیهوده مخواه دست مردم گیرد
این دست، میان آستینی دگر است

دنیا همه تلخ، اهل دنیا همه تلخ
باران همه تلخ، آب دریا همه تلخ
اقیانوسیم رو به مرداب شدن
امروز، تمام شور و فردا همه تلخ

احمد! نه پلنگ و نه شغال آمده است
کفران شده نعمت و زوال آمده است
این رود که پُل می شکند از پی پل
سیلی است که بعدِ خشکسال آمده است

احمد! دریا دروغ می گوید و بس
جنگل در سوگِ خویش می موید و بس
این مزرعه می شناسد این مردم را
سنگ است که پشتِ سنگ می روید و بس

این قومِ جهاد کرده آخر سر باخت
سر باخت، ولی پی زر و زیور باخت
احمد! این دور ، دورِ بی تمکینی است
در اصغر اگر نباخت، در اکبر باخت

دیدم رمضان و عیدِ این مردم را
این دیگِ پُر و اجاقِ بی هیزم را
با روزه ی ما فروختند آخر ماه
انبانِ زیادمانده ی گندم را

بردیم، ولی جنازه ی بی کفنان
خوردیم ولی طعنه ی مردان و زنان
بستیم ولی دل به بهاری که نبود
ماندیم، ولی کیسه کش نرم تنان

امروز، اگر نشسته ی زنجیری
فردا اگر انداخته ی تقدیری
نومید مشو، دو لقمه نانت بدهند
آن روز که از فریب خوردن سیری

باری منم از طنابِ رد آویزان
از نیک رمیده و به بد آویزان
این دست، که از گردنم آویخته شد
تا گردنم از کجا شود آویزان

احمد! نه کبوتر و نه گُل باید بود
تا معرکه گرم است، دُهُل باید بود
مقصود، فرنگ است و مسافر همه قوم
خوش می رود این قافله، پُل باید بود

خون شو، که نسیمِ نوبهاری برسد
بشکن، که به قوم، کار و باری برسد
احمد! سرطان بگیر کز برکت آن
نانی به دهان مرده خواری برسد

آهنگ سکوت ما رساتر خوش تر
افسار شکموران رهاتر خوش تر
آری، بگذار تا نکوتر بخورند
این چوب خداست، بی صداتر خوش تر

با بیم تمام از تمام تبعات
با پوزش سخت از عموم حضرات
افسانه ی رنج ما ندارد پایان
تقدیم به روح پاک احمد، صلوات
3041 0 3.2

شِعب نادیده چه داند که مسلمانی چیست / محمدکاظم کاظمی

ای بشر! خانه نهادی و نگفتی خام است
کفر کردی و نگفتی که چه در فرجام است

چشم بستی و ندیدی که در آن یومِ شگفت
چه پدید آمد از این پرده بر این قومِ شگفت

ترسِ جان پشت درِ مکه مسلمانت کرد
نعمتی آمد و آماده ی طغیانت کرد

پس از آن پیشرو بوالهوسان دیدیمت
پشت پیراهن خونین کسان دیدیمت

هُبلی گشته، به صحرای حجاز استاده
مست و مخمور به محراب نماز استاده

راهزن با طبق زر چه کند؟ آن کردی
گلّه با سبزه ی نوبر چه کند؟ آن کردی

چه توان کرد فراموشی گُل در گِل را؟
دین کامل شده و مردم ناکامل را

غول گرمازده را چشمه و مرداب یکی است
کور بینا شده را گوهر و شبْ تاب یکی است

شِعب نادیده دگر اصل و بدل نشناسد
بدر نشناسد و صفین و جمل نشناسد

شِعب نادیده چه داند که مسلمانی چیست
فرق تیغ علوی با زر سفیانی چیست

کفر کردی بشر! این عید مبارک بادت
پس از آن، دوزخ جاوید مبارک بادت

از چنین جاه و حشم، شیر شتر نیک تر است
سوسمار از شکم و کیسه ی پُر نیک تر است

ای بشر! عهد حجر باز نصیبت بادا
مارهایی همه کر، باز نصیبت بادا

تا از این پس نرود گفته ی پیر از یادت
آفتابی که برآمد به غدیر از یادت
1914 0 3

گفتند: «لب ببندید» گفتیم: «عار بادا» / محمدکاظم کاظمی

حلق سرود پاره، لب های خنده در گور
تنبور و نی در آتش، چنگ و سَرَنده* در گور

این شهر بی تنفس لَت خورده ی چه قومی است؟
یک سو ستاره زخمی، یک سو پرنده در گور

دیگر کجا توان بود، وقتی که می خرامد
مار گزنده بر خاک، مور خورنده در گور

گفتی که جهل جانکاه پوسیده ی قرون شد
بوجهل و بولهب ها گشتند گَنده** در گور

اینک ببین هُبل را، بُت های کور و شَل را
مردان تیغ بر کف، زن های زنده در گور

جبریل اگر بیاید از آسمان هفتم
می افکنندش این قوم، با بالِ کنده در گور


گفتند: «گُل مرویید، این حکم پادشاه است»
چشم  و چراغ بودن، روشن ترین گناه است

حدّ شکوفه تکفیر، حکم بنفشه زنجیر
سهم سپیده، تبعید، جای ستاره چاره است

آواز پای کوکب در کوچه ها نپیچد
در دستِ شحنه شلاق همواره رو به راه است

مغز عَلَم به دوشان تقدیم مار بادا
وقتی که کلّه ها را خالی شدن کلاه است

صابون ماه و خورشید صد بار بر تنش خورد
اما چه می توان کرد؟ شب همچنان سیاه است

ناچار گُل مرویید، از نور و نی مگویید
وقتی به شهر کوران، یک چشمه پادشاه است


شهری که این چنین است، بی شهریار بادا
یعنی که شهریارش رقصانِ دار بادا

تا ردّ پای نااهل در کوچه آشکار است
سنگ آذرخش بادا، چوب اژدها بادا

قومی که خارِ وحشت بر کوی و برگذر کاشت
در کوره های دوزخ آتش بیار بادا

حتی اگر اذانی از حلقشان برآید
بانگ کلاغ بادا، صوت حمار بادا

گفتند:«سربدزدید» گفتیم: «سر نهادیم»
گفتند: «لب ببندید» گفتیم: «عار بادا»

با پتک اگر نکوبیم بر کلّه های خالی
مغز علم به دوشان تقدیم مار بادا



*سَرَنده: نام سازی است در افغانستان
** گَنده: گندیده، پوسیده
3263 2 4

آه ای درخت! میوه نیاری به غیر سنگ / محمدکاظم کاظمی

گُل می کند شکوفه و لبخند از درخت
آیات بی شمار خداوند از درخت

خورشیدِ بی ملاحظه بر می کَند به زور
شال سفید بهمن و اسفند از درخت

اردیبهشت می رسد و تاب می خورند
گیلاس ها به سان گلوبند از درخت

شاید که این جماعت بی بار و بر، کمی
در خویش بنگرند و بشرمند از درخت

یک ماه بعد، نوبت این میوه دزدهاست
بالاشدن دوباره به ترفند از درخت

آنان که بعد غارت سنگین برگ و بار
پرسیده اند؛ «چوب شما چند؟» از درخت

آه ای درخت! میوه نیاری به غیر سنگ
ای شاخه! بشکنی که بیفتند از درخت

بسیار مادران که نکردند نوبری
یک سیبِ کَخ برای دو فرزند از درخت

من فکر می کنم که فقط حقّ کودک است
آن میوه ای که این همه کندند از درخت

کودک چه سال ها که از آن بی نصیب ماند
امسال رفت و سنگ زد و کند از درخت
2510 1 4.4

کاش می شد ببینمت روزی پشتِ میزی که از پدر نرسید / محمدکاظم کاظمی

دیدمت صبحدم در آخر صف، کوله ی سرنوشت در دستت
کوله باری که بود از آنِ پدر، و پدر رفت و هِشت، در دستت

گرچه با آسمان در افتادی تا که طرحی دگر در اندازی
باز این فالگیر آبله رو طالعت را نوشت در دستت

بس که با سنگ و گچ عجین گشته، تکه چوبی در آستین گشته
بس که با خاک و گِل به سر برده، می توان سبزه کشت در دستت

شب می افتد و می رسی از راه با غروری نگفتنی در چشم
یک سبد نان تازه در بغلت و کلید بهشت در دستت

کاش می شد ببینمت روزی پشتِ میزی که از پدر نرسید
و کتابی که کس نگفته در آن قصه ی سنگ و خشت، در دستت

بازی ات را کسی به هم نزند، دفترت را کسی قلم نزند
و تو با اختیار خط بکشی، خط یک سرنوشت در دستت
2605 0 4.13

ساعتی پیش دو تا کوزه لب جو پُر شد / محمدکاظم کاظمی

ساعتی پیش دو تا کوزه لب جو پُر شد
به همان عادت هر روزه، لب جو پُر شد

آن دو تا چشم، دو تا غنچه ی گل دید در آب
و دو لبخندِ خجالت زده لرزید در آب

ساعتی پیش دو تا کوزه لبِ جو می رفت
کوزه ای این طرف و کوزه ای آن سو می رفت...

ساعتی پیش، دو تا کوزه، دو دزدیده نگاه
ساعتی بعد، چه گویم که چه می دیدم؟ آه

ساعتی پیش، دو تا کوزه برابر در جوی
ساعتی بعد، دو تا غنچه ی پرپر در جوی

مرگ پاشیده به تصویرِ دو لبخند، آری
و دو همسایه عزادار دو فرزند، آری

صبح شد، صبح ِ ندانستنِ چند از چون شد
آب در کاسه ی چشمان دو مهتر خون شد

فرصتی شد که دو بیکار به کاری برسند
دو شکم بعدِ دو روزی به تغاری برسند

ساعتی پیش، دو تا غنچه لب جو پرپر
ساعتی بعد، دو همسایه ی پهلو پرپر

ساعتی پیش، دو تا دستِ جدا از شانه
ساعتی بعد، دو تا قریه، ولی ویرانه

شب شد، آری شب نشناختن دشمن و دوست
و به خاک سیه انداختن دشمن و دوست

مقصد این بود که انبوه گدا سکّه زنند
زنده ای مُرده شود، مرده خواران چکّه زنند*

دو ده آتش بخورد، نان دو رهبر برسد
و کبابی به سر خوان دو رهبر برسد

صبح شد، صبحِ ندانستنِ خاک از خون شد
چشم هفتاد تن از کاسه ی سر بیرون شد

صبح شد، رود کهن سنگ جدیدی افکند
جنگ دوشین پی خود ننگ جدیدی افکند

راه هموار به صد یاغی زین کرده رسید
و دو تا گلّه به ده گرگِ کمین کرده رسید

دو ده آتش خورد، نان های دو تا رهبر سوخت
و از این آش، دهان های دو تا رهبر سوخت

ساعتی پیش، دو ماهی پی جنگی با هم
ساعتی بعد، گرفتار نهنگی با هم

ساعتی پیش، دو تن بر همه ی قریه سوار
ساعتی بعد، دو تن از در و بامی به فرار

ساعتی پیش، به صد عزّ و شرف رهبرشان
ساعتی بعد، فروشنده ی خشک و ترشان

گفت: صد شکر که ما کفش و ازاری بردیم
بگذارید کفن قرض کنند اکثرشان

 چشم ما نیست دگر جانب او، خود داند
به کنیزی برود یا نرود دخترشان

ما که کم ساخته ایم این رمه ی بی حد را
دیگری نیز پس از ما بکند کمترشان

بهتراین است که ما کنج حرم بنشینیم
و دعایی بفرستیم به جان و سرشان

شکر ایزد که زمستان، شد و باغم باقی است
اسب اگر رم کرد، رم کرد، الاغم باقی است

گرچه در خانه مرا تیر زند سایه ی من
امنِ امن است ولی خانه ی همسایه ی من

تخت وارونه مرا سود ندارد دیگر
این اجاقی است که جز دود ندارد دیگر

این شرابی است که با زهر به جامم برود
این کبابی است که با سیخ به کامم برود

ساعتی پیش، دو تا کوزه، دو تا کوزه به دوش
ساعتی بعد، دهی سوخته، شهری خاموش

همه از نیک و بد و شکر و شکایت خسته
مردم از راوی و راوی ز حکایت خسته



*چکّه زدن: در تداول مردم هرات، «دست زدن» یا «کف زدن» است
2075 0 5

یک آواره شد در جهان بیشتر / محمدکاظم کاظمی

یک آواره شد در جهان بیشتر
و دستی به سوی دهان بیشتر

بپر، ای پرستوی بی آشیان!
به این وسعت بیکران بیشتر

که شاید خدا با تو ما را دهد
از این پس، کمی آسمان بیشتر

بسازند خورشید و باران مگر
برای تو رنگین کمان بیشتر

بخند، ای گل سرخ غربت! بخند
به صد رنگی این جهان بیشتر

که شاید به پژواک آن، سوی ما
بخندد زمین و زمان بیشتر
2087 0 3.45

آسمان دغلکار است، آسمان اَلَک دارد / محمدکاظم کاظمی

دخترم! مکن بازی، بازی اشکنک دارد
بازی اشکنک دارد، سر شکستنک دارد

هم به زور خود برخیز، هم به پای خود بشتاب
رهروش نمی گویند هر که روروک دارد

از لباس جانت هم یک نفس مشو غافل
این لباس تو زنجیر، آن یکی سگک دارد

گفته ای؛ «چرا زهرا تا سحر نمی خوابد؟»
این گناه زهرا نیست، بسترش خَسَک دارد

گفته ای؛ «چرا قربان پابرهنه می گردد،
کفش نو اگر دارد، اجمل و اَثَک دارد؟»

آری، از درشت و ریز هرکه را دهد سهمی
آسمان دغلکار است، آسمان اَلَک دارد

آب ما و این مردم رهسپار یک جو نیست
این یکی شکر دارد، آن یکی نمک دارد

خانه شان مرو هرگز، خانه شان پُر از لولوست
نانشان مخور هرگز، نانشان کپک دارد

کودکم ولی انگار خط من نمی خواند
او به حرف یک شاعر، روشن است شک دارد

می رود که با آنان طرح دوستی ریزد
می رود کند بازی، گر چه اشکنک دارد
3567 4 4

موسی به دین خویش، عیسی به دین خویش / محمدکاظم کاظمی

موسی به دین خویش، عیسی به دین خویش
ماییم و صلح کل در سرزمین خویش

همسایگان خوب! قربان دستتان
ما را رها کنید با مِهر و کین خویش

ما با همین خوشیم، گیرم که جملگی
داریم دست کج در آستین خویش

ای دوست! عیب من چندان بزرگ نیست
آن قدرها مبین در ذره بین خویش

دیگر چه لازم است با خنجرش زنی
هر کسی که ترش کرد سویت جبین خویش

خواهی علف بکار، خواهی طلا بیاب
وقتی نشسته ای روی زمین خویش
5080 0 4.4

سیب بودن مسیر خوبی نیست، می کند از خودت پشیمانت / محمدکاظم کاظمی

سیب سرخی به روی سینی سبز، این چنین کرده اند میزانت
این چنین کرده اند میزانت، پیش روی هزار مهمانت

روزگاری به شاخسار بلند، آزمونگاه سنگ ها بودی
سنگ هایی که زخم ها به تو زد، زخم هایی که کرد ارزانت

یادِ روزی که عابران فقیر حسرت خوردن تو را خوردند
و به صد اضطراب و دلدله چید یک نفر از تَبَنْگِ دکّانت

اینک، ای سیب! شکل خورده شدن بسته ی انتخاب مهمان هاست
تا چه سان می کنند تقسیمت، تا چه می آورند بر جانت

آن یکی پوست کنده می خواهد، آن یکی چارقاش می طلبد
آن یکی تیز می کند چنگال، آن یکی می کَنَد به دندانت

می خوری سنگ، می شوی کنده، می خوری کارد، می شوی رنده
سیب بودن مسیر خوبی نیست، می کند از خودت پشیمانت

سیب سرخی به روی سینی سبز، سرنوشتی سیاه در فرجام...
چندی ای سیب ! سنگ شو که کسی نتواند دهد به مهمانت
2202 0 5

حرف حق را گفت، اما در لحاف / محمدکاظم کاظمی

عاقبت زنجیر ما را چون کلاف
بافت محکم این عمو زنجیرباف

بافت محکم این عمو زنجیرباف
بعد از آن افکند پشت کوه قاف

برّه ها فکری برای خود کنید
چون شبان و گرگ کردند ائتلاف

اینک این ماییم، نعشی نیمه جان
کرکسان گِردِ سر ما در طواف

ما ضعیفان تا چه مُرداری کنیم
پهلوانان را که اینجا رفت ناف

آن یکی صد فخر دارد بر کلاه
گرچه بی شلوار شد روز مصاف

آن یکی دیگر به آواز بلند
حرف حق را گفت، اما در لحاف

آن یکی دیگر به صد مردانگی
می کند تا صبح، عین و شین و قاف

آن دگر مانده است تا روشن شود
فرق آب مطلق و آب مضاف

کارگاه آسمان تعطیل باد
تا که برگردد جناب از اعتکاف

الغرض مثل برنج تازه دم
در چلوصاف کسان گشتیم صاف

جهد مردان عمل کاری نکرد
مرحبا بر همت مردان لاف


*عمو زنجیرباف، بازی ای است کودکانه در هرات و شاید دیگر جایها نیز، توام با چنین گفت و گویی: «عمو زنجیر باف؟/ بله/ زنجیر مه بافتی؟/ بله/ پشت کوه قاف انداختی؟/ بله...» این شعر در هنگام سرایش ربطی داشت به لویه جرگه ی سال1382 و تصویب قانون اساسی افغانستان در این جرگه
5238 0 3.18

ما سیاووش‌های نابغه‌ایم کرم ضد آفتاب زدیم‌ / محمدکاظم کاظمی

پهلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌
لرزه بر جان کوه افکندیم‌، بند بر گردن شهاب زدیم‌

نعره تا برکشید پیل دمان‌، بر تنش کوفتیم گرز گران‌
چشم تا باز کرد دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم‌

... ولی این خوابهای رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی‌
اسپ ما داشت اژدها می‌کشت‌، لاجرم خویش را به خواب زدیم‌

تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توان‌ِ کمان‌کشیدن داشت‌؟
صبر کردیم تا شود نزدیک‌، خاک بر چشم آن جناب زدیم‌

رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینه‌ای نصیب شود
او به دنبال رخش دیگر رفت‌، ما خری لنگ را رکاب زدیم‌

تا که بوسید دست ما را سیخ‌، گذر از مهره‌های پشتش کرد
این‌چنین برّه روی آتش رفت‌، این‌چنین شد که ما کباب زدیم‌

هفت خوان را به ساعتی خوردیم‌، شهره گشتیم در گرانسنگی‌
لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبح‌ها طناب زدیم‌

جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود
ما سیاووش‌های نابغه‌ایم کرم ضد آفتاب زدیم‌

محمدکاظم کاظمی
2291 0 4.2